هوالحكيم
اشارتگه سيب
عصر آدينهاي بود از ايار سنهي 1391 هجري شمسي. عطر سبز چمن و نغمهي آواز هزاران شهرستانك سركان از توابع تويسركان مشام و سمعمان را ربوده بود. منزلي مادري، دودانگه، كه با شراكت خالههايمان ابتياع نمودهايم. ايوانكي دارد بس دلگشا و فرحبخش كه منظرهي پيدا از آن جان را به لب سوق داده و قدرت خداي خلاق در خلقتِ خاص طبيعت خالص، هوش از سر هر باهوشي برده و مدهوشش ميكند. خنك نسيمي روحافزا و جانپرور دارد؛ چنان كه هيچ حيامندي از سپردن تن به آن، حيا نكند.....
هوالحكيم
هميانِ مَن!
هنگامهي نيمهشب كه أخ الموت، اهل طهرانزمين را فرا ميگيرد، ما بيداريمان ميگيرد و گويي كه تازه سپيدهدم زده باشد، سرحال و قبراق از بستر كنده و پاي رايانهي شخصي به نوشتن مشغول ميشويم. اينكه چه مينويسيم و چرا مينويسيم و اصلا چه چيز باعث شوقِ به نوشتنِ ما ميشود، خود مثنويست هفتاد مَن كه نه در طاقت شما است و نه در فهم خودم!؛ لذا هيچكدام ندانيم بهتر است و برايمان نافعتر.
و اما امشب....
هوالحكيم
آري برادر اينگونه است
با همپيالهي هميشگي، مَهدي، در ميعادگاه بوديم كه صحبت از ازدواج و تاهل به ميان افتاد. دست نصيحت پيشانداخت كه چرا زودتر زن نميگيري و مزدوج نميشوي؟ گير داده بود كه دارد ديرت ميشود و تا چند وقت ديگر موهايت همچو دندانهايت سفيد ميشود!
حالا يكي هم پيدا نميشد بگويد: گَر[1] اگر طبيب بودي سر خود دوا نمودي....
در مقام دفاعيه بر آمدم و گفتم: آن دخت كه ميجويم، برِ كَس نيافتهام هنوز كه بلندزادهاي است زيباروي، از تبار بزرگان.